مرغ مهتاب می خاند..
ابری در اتاقم میگرید..
گل های چشم پشیمانی می شکفد......
شب سردی ست و من افسرده
راه دوری ست و پایی خسته.. تیرگی هست و چراغی مُرده...
میکنم تنها از جاده عبور..
دور ماندند ز من آدم ها...
سایه ای از سر دیوار گذشت
غمی افزود مرا بر غم ها....
فکر تاریکی و این ویرانی..
بی خبر آمد.. تا با دل من
قصه ها ساز کند..پنهانی...
نیست رنگی که بگوید با من...
اندکی صبر سحر نزدیک است....
هردم این بانگ برآرم از دل
وای این شب
چقدر تاریک است.....
خنده ای کو که به دل انگیزم..
قطره ای کو که به دریا ریزم..
صخره ای کو که بدان آویزم...
مثل این ست که شب
نمناک است....
دیگران را هم غم هست به دل..
غم من لیک غمی غمناک است.......
"سهراب سپهری"
نظرات شما عزیزان:
ϰ-†нêmê§ |